این چگونه سرنوشتی است؟ ای خدا !
دوستانت دست و پا از سرجدا !
 برسر هر شاخه ای پروانه ای
ساختند از هرطرف افسانه ای
این، چگونه عشق را آموختند؟
همزمان خود را به آتش سوختند!
خشم باد و پیکر آلاله ها
خم نمود آن روز پشت لاله ها
قامت رعنای ده ها رادمرد
خسته شد در داروگیر آن نبرد
تشنگی در سوز گرما و سموم
لکّه ی ننگ زمان، آن روز شوم
آفتاب ظهر هم تابنده شد...
آسمانش تا ابد شرمنده شد
لاله ای خود را به طوفان برگشود
غنچه اش را در برش پرپرنمود
عشق، مهروقهر را تلفیق کرد
خون به رگ های زمین تزریق کرد
این طرف سروی که محشر آفرید
در میان رنج «جززیبا» ندید
فکرهر اندیشه ای حیرت گرفت
ماند، هرزیباشناسی در شگفت
                         امیررضا تژدان
 
+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آبان ۱۳۹۶ساعت 3:11  توسط امیررضا تژدان  |